نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

به گاه درشتی درشتم چو سوهان             به هنگام نرمی به نرمی حریرم

صالح به معدن رفت و مشغول کار شد. حالا دیگر کار یاد گرفته بود و او را دوست داشتند او نیز با همه مهربان بود . هرگز کلام زشتی از دهانش خارج نمی شد . به همه سلام میکرد با همه خودمانی بود ضمن حفظ حریم بزرگترها . کینه کسی را در دل نداشت . اگر پدرش مرده بود تقصیر هیچ یک از افراد حاضر در معدن نبود .

آن سال را هم کار کرد . خوب هم کار کرد مزدش را از 50 ریال روزانه به 70 ریال افزایش دادند .  3 ماه تمام کار کرد و در این سه ماه فقط 5 بار به خانه رفت . سال تحصیلی جدید شروع شد . با پولی که پس انداز کرده بود دوچرخه ای خرید . انگار دنیا را به او داده اند . فکر میکرد با این دوچرخه  همه  مشکلاتش حل شده است و انصافا خیلی از مشکلاتش حل شد . سال تحصیلی بدون اتفاق خاصی سپری شد تنها یک اتفاق برایش افتاد که سرنوشت ساز بود . صالح کمی به خود مغرور شده بود . اسمش در همه مدرسه به عنوان دانش آموز ممتاز پیچیده بود . همه دانش آموزان در مشکلات درسی به او مراجعه میکردند . فکر میکرد اگر درس هم نخواند نمره میگیرد . هر شب با دوچرخه 12 کیلومتر را طی میکرد و به خانه  میرفت . امتحان نوبت اول فرا رسید اولین امتحان زبان خارجه بود از دیکته ترجه نمره -4- گرفت . مریض شد . تب رفت . سه شبانه روز در آتش تب سوخت . باز هم معلم ادبیات از خانه خودشان سوپ آورد و به جای اینکه او را به دکتر ببرد دکتر را به منزل صالح آورد . صالح خوب شد . دوچرخه را کنار گذاشت . مزل رفتنش به هفته ای یکبار در هفته تنزل پیدا کرد . تا پایان سال نیز نمره کمتر از 20 نگرفت . پس از پایان سال روز از نو روزی از نو. یک روز استراحت کرد و به معدن رفت و البته با دوچرخه . تحولاتی در معدن رخ داده بود . میخواستند منزلی برای مدیر عامل بسازند و کارگر بنایی میخواستند . مزد خوبی هم میدادند روزی 150 ریال . صالح کارگر ساختمانی شد . استاد کار مردی بود بسیار دهن لق و هرزه گو به همه گیر میداد و با کوچکترین بهانه ای حرفهای رکیک که در سن و سال صالح خیلی زشت به نظر می آمد بار بچه ها میکرد . صالح یک ماه کار کرد و با زرنگی خاص خود هیچ بهانه ای به دست استاد کار نداد که هرزگی کند تا نوبت سفید کاری شد . صالح قرار شد گچ بسازد . استاد گفت 4 پیمانه آب داخل استمبلی بریز و بعد گچ بریز تا روی آب را بپوشاند . بعد با کف دست گچ را به هم بزن تا مخلوط شود . اگر ریگی کف استمبلی بود بگیر  و بیرون بریز و بعد روی داربست بگذار . اولین ظرف گچ آماده شد . استاد گفت سفت است کمتر گچ بریز . دومین ظرف را گفت شل است بیشتر گچ بریز ، سومین ظرف را گفت " پدر سوخته ، چرا شن ته ظر ف را نگرفته ای " انگار پتک 9 کیلویی توی سر صالح زدند . ضربان قلبش از فاصله چند متری مشخص بود و صدای تپش قلبش از فاصله ای دورتر شنیده میشد چشمهایش انگار کاسه خون شده بود شقیقه هایش برجسته و رگهای گردنش بیرون زده بود تمام قدرتش را در حنجره اش جمع کرد و گفت " خفه شو ، کثافت " و بعد ظرف گچ را بلند کرد و پاشید به تمام هیکل استاد کار . دو طرف یقه پیراهن خودش را گرفت و تا پایین پاره کرد – البته دکمه هایش کنده شد – و از ساختمان خارج شد . مدیر عامل رسید و گفت چه خبر است ؟ در میان های های گریه ماجرا را تعریف کرد .

-        آقای مدیر عامل از نظر استاد کار من گچ بد ساخته ام پدر مرده من چه تقصیر دارد . این اقا به همه بد و بیراه میگوید و هرزگی میکند . من بهانه دستش ندادم امروز بیخود و بی جهت به من گفته پدر سوخته . من دیگر اینجا کار نمیکنم . نه مزد میخواهم نه حاضرم اسم پدرم را به بدی ببرند .

-        تو که خیلی خونسرد بودی و بر اعصابت مسلط چرا یکباره بر افروختی انگار آتش توی صورتت روشن کرده اند . یک پدر سوخته که چیزی نیست .

-        چرا آقای مدیر عامل ! هست اگر پدر من گناه کار نیست چرا باید آتش گوری به او بدهند . من خطایی نکرده ام . آقای مدیر عامل صلح و اشتی و مدارا تا جایی است که به مقدسات من توهین نشود ، پدرم برای من مقدس است . اگر ده کشیده توی صورت من میزد اینقدر صورتم سرخ نمیشد  اگر با همان ماله بنایی به سینه من میزد ایقدر قلبم درد نمیگرفت . انجا جای مدارا نیست   

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست    که هر چیزی به جای خویش نیکوست

اگر نمیدانست که من پدر مرده هستم مطمئن باشید چیزی نمیگفتم ولی چون میداند و گفته قابل گذشت نیست . علاوه بر این ایشان مردی هرزه گوست و با سکوت من جری میشود

ابراز ضعف پیش ستمگرزابلهی است       اشک کباب باعث طغیان اتش است

-        حالا تو گذشت کن او حتما نمیخواسته ناراحت شوی و الان هم پشیمان است .

-        این که شما بگویی درست نمیشود باید خودش معذرت خواهی کند .

بنا آمد و از صالح معذرت خواهی کرد و قول داد با بچه های دیگر هم بد دهنی نکند ولی صالح  تصمیم خود را گرفته بود به مدیر عامل گفت : آقای مدیر عامل من پیش این بنا کار نمیکنم اگر در معدن کار دارید کار میکنم وگرنه این دو ماه هم روی 9 ماهی که نمیتوانم کار کنم .

مدیر عامل صالح را به کارگاه معدن برد و حقوقش را هم معادل کارگرهای رسمی قرار داد . فردای آنروز صالح که زودتر از کارگرهای بنایی تعطیل می شد به خدا قوتی ساختمان کاران رفت خدا قوتی گفت و ایستاد . استاد بنا عوض شده بود . از حرفهای رکیک روزهای قبل خبری نبود . استاد از روی داربست پایین امد با صالح دست داد . پیشانی او را بوسید و گفت :

-        تو یه الف بچه من را عوض کردی دیشب با خدای خود عهد کردم زبانی که میتواند حرفهای خوب بزند را به سمت حرفهای بد نچرخانم و امید وارم خداوند مرا ببخشد ، تو هم مرا ببخش .

برای پدرت هم چندین فاتحه خوانده ام و دیروز غروب سر خاکش رفتم و عذر خواهی کردم .

صالح او را برای همیشه بخشید و یاد گرفت که در مقابل خشونت ،خشونت  ثمری ندارد . اگر مدتی در مقابل خشن ملایم بودی و نتیجه ای نگرفتی باید مقابله به مثل کنی .

صالح پشیمان شد که چرا روزهای اول که استاد بنا به دیگران فحش میداد اعتراض نکرد تا نوبت خودش نرسد . یاد گرفت که اگر میخواهد تحقیر نشود باید از تحقیر شدن دیگران نیز جلوگیری کند و بعدها این سخن پیامبر گرامی اسلام را یاد گرفت که تکبر در برابر متکبر عین تواضع است .

این داستان را پدرم شبهای زمستان برای ما تعریف کرد و البته با آب تاب و طول تفصیل بیشتر و من خلاصه آن را نوشتم . داستان ادامه دارد و پدر ، سالهای بعد دنباله ان را خواهد گفت ، به تناسب سن وسال ما . ولی جنگ فقر و غنا هنوز هم ادامه دارد و همچنین مهرورزان و خشونت گران همچنان به کار خود ادامه میدهند . پدر قول داده است بزگتر که شدیم بقیه قصه را برای ما تعریف کند . او میگوید خیلی چیزهای دیگر از زندگی صالح میداند که در حال حاضر نمیتواند برای ما بگوید و خیلی چیزها هست که هرگز نمیتواند بگوید چون صالح راضی به بازگو کردن آن نیست . انتظار میکشیم تا روزی که پدر بقیه داستان صالح را هم برای ما تعریف کند .

والسلام   

زمستان82 - اسد

 

گفت پیغمبر که گر کوبی دری          عاقبت زان در برون آید سری

صالح به خانه امد همه از او استقبال کردند وشام خوبی هم برای او تدارک دیدند . گریه ها خیلی کم شده بود صالح در بیابان دلش را خالی کرده بود و بقیه پشت دار قالی . خیلی به خود فشار آورد که به مادرش بگوید که میخواهد درس بخواند اما نتوانست . روز بعد در نخلستان روستا با معلم کلاس چهارمش که خیلی همدیگر را دوست داشتند به هم رسیدند . پس از احوالپرسی معلم پرسید نمیخواهی مدرسه بروی .

-        خیلی دلم میخواهد درس بخوانم اما مادرم و بچه ها تنها هستند .

-        خوب هفته ای یکبار میتوانی به آنها سر بزنی

-        مادرم بعید است موافقت کند چون پدرم هم موافق نبود .

-        من میدانم مادرت موافق است

-        پس چه کسی کار کند و زندگی اداره کند

-        مادر و خواهرهایت  با قالی بافی زندگی را اداره میکنند تو برو درست را بخوان

-        پس موافقت مادرم ؟

-        با من ، من او را راضی میکنم .

به همین سادگی مسئله درس خواندن حل شد . صالح به روستای 12 کیلومتری رفت و در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد . مادرش و همان معلم آمدند اتاقی برایش اجاره کردند به ماهی 20 ریال و مختصر لوازم زندگی هم تهیه شد و مشغول درس خواندن شد .

صالح شروع به تحصیل کرد و چه تحصیلی . همیشه از بقیه بچه ها جلو بود

همه دانش آموزان میخواستند که او درس نخواند . گفتند در اتاقی که زندگی میکنی قبر مرده است و برای اثبات آن شبها ملحفه سفید به خود میپیچیدند و او را میترساندند . از سوراخ بخاری هیزمی اتاق سنگ و شن میریختند . کتکش میزدند . دفترش را پاره میکردند .

ولی  صالح تصمیمش را گرفته بود . هر سوالی که معلم میکرد اول صالح پاسخ میداد و درست هم پاسخ میداد . شبها بیش از 5 ساعت نمیخوابید انگار میخواست کتابهای درسی را یکجا وارد مغز خود کند . ظهر پنجشنبه پیاده به ده میرفت و صبح شنبه هم پیاده بر میگشت .

صالح هنوز هم هر وقت به کف دستهایش نگاه میکند درد تمام دنیا جانش را فرا میگیرد .

برف امد حدود 20 سانتی متر . صبح شنبه صالح کفش و کلاه کرد که برای مدرسه حرکت کند .

همه اهل خانه مخالفت کردند ولی صالح مصمم بود میدانست دبیر ریاضی دنبال بهانه اوست .

هنوز افتاب نزده بود حرکت کرد . گفتم کفش و کلاه . کلاه مال پدر مرحومش بود و کفش چیزی بود به اسم چپک که الان دیگر نیست دو سالی بود چپک را خریده بود و چندین بار وصله خورده بود صالح حرکت کرد . نیم فرسخ که رفت دیگر نه پاها مال خودش بود و نه دستها و بقیه بدن ولی نیرویی مرموز صالح را به جلو میبرد . ساعت 9 به مدرسه رسید . همه بدن و لباسهایش خیس بود . دبیر ریاضی صالح را پای تخته برد و لی صالح نتوانست گچ را نگه دارد . دستش رمق نداشت خیلی تلاش کرد که گچ را محکم بگیرد ولی با دو دست هم موفق نشد . از شدت نارحتی روی زمین نشست . ترکه انار آماده بود . یکی دستهای صالح را نگه داشت و معلم شروع به زدن کرد تا 17 چوب شمرد و دیگر نتوانست بشمارد.

چشمهایش را باز کرد غروب آفتاب بود و معلم ادبیات که خدا حفظش کند بالا سرش نشسته بود . گفت الهی شکر . به هوش امد . با دستهای خودش چند تا قاشق سوپ به صالح خوراند . کم کم سر حال آمد ولی هنوز دستهایش هم کرخت بود و هم تاولهای خون آلود داشت .

صالح همان موقع دبیر ریاضی را بخشید چون میخواست درس بخواند .

سال تحصیلی رو به اتمام بود . صالح در امتحانات موفق شد و رتبه اول را کسب کرد .

کسی به او تبریک نگفت به جز دبیر ادبیات .

لوازم زندگی اش را جمع آوری کرد و با کامیونی که عازم ده خودشان بود به منزل رفت و در منزل از او استقبال خوبی به عمل آمد . همه خستگی هایش یکباره رفع شد . شنیده بود که درخت خرمای مثمر – که بار میدهد – تنها یک شبانه روز در سال استراحت دارد . اخرین خوشه آن را که بریدند پس از 24 ساعت خوشه سال جدید شروع به تکوین میکند .صالح یک شبانه روز استراحت کرد و به معدن رفت .  

 

خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا        مرگ و زندگی را آفریدیم تا شما را بیازماییم .....

مهم ترین تحول تا آن زمان در زندگی صالح اتفاق افتاد . پدرش خانه ای در روستایی بزرگتر خرید و نقل مکان کرد . در آن روستا پدرش اجاره کار بود و چون توانایی کار کشاورزی نداشت نمیتوانست حتی اجاره ملک را تامین کند . درآمد ملک به اندازه اجاره بها نبود . در روستای جدید صنعت قالی بافی تازه رایج شده بود . دار قالی در خانه انها کار گذاشته شد و شروع به قالی بافی کردند .

صالح خیلی زودتر از انچه تصور میکرد بافت قالی را اموخت نصف روز کار قبلی اش چوپانی را انجام میداد و بقیه روز و شب تا نیمه را قالی میبافت . پدر مریض بود و در اتش بیماری میسوخت . روز به روز مرضش حادتر میشد . پزشک در منطقه نبود و پولی نیز در بساط نبود که او را به شهر ببرند و تازه یکی از پزشکان که تصادفی به روستا امده بود پس از معاینه آب صاف و پاک را روی دست همه ریخته بود که این بیماری علاج پذیر نیست . ذرات سرب ریه اش را کاملا خراب کرده و دیگر خوب بشو نیست – البته این را به خودش نگفته بود – محرم فرا رسید . پدر صالح مداح بود و چه مداحی دستک نوحه ای داشت که نوحه های ناب در ان بود و از شب اول تا دهم محرم به تناسب یکی از ان ها رامیخواند . سواد نوشتنی نداشت ولی در سواد خواندن کم نمی آورد . آن سال دهه محرم نتوانست به حسینیه برود ولی شب دهم – شب عاشورا – به هر زحمتی بود خود را به حسینیه رساند گویا میخواست آخرین نوحه اش را هم بخواند . با این که در شب عاشورا نوحه خوان زیاد بود او را برای خواندن به جایگاه مخصوص بردند . گفتند بنشیند ولی احترام ابی عبدالله چیز دیگری بود . نوحه اش را خواند و ایستاده هم خواند

چون کشتی شاه دین در بادیه زد لنگر           طوفان بلا بارید بر آن شه بی یاور  

از مصر و حلب برخاست دشمن ز پی دشمن        وز از کوفه و شام آمد لشکر ز پی لشکر

انگار نه انگار که از ریه اش چیزی سالم باقی نمانده . با صدایی رسا که در همه حسینیه مسقف میپیچید . آنهایی که تا دیروز میگفتند پدر صالح در حال مردن است نظرشان عوض شد و گفتند خوب شد  ولی خودش خوب میدانست که این عشق حسین است که او را سر پا نگه داشته است . به خانه اش بردند . با این که چند روز بود که نمیتوانست حتی برای وضو گرفتن به بیرون از اتاق برود صبح عاشورا نمازش را ایستاده خواند ولی آخرین نمازی بود که خواند . دیگر نتوانست  حتی نشسته هم نماز بخواند . خوابیده و با اشاره نمازهایش را میخواند . چندین بار گفته بود که درختان هرگز خوابیده نمیمیرند و من هم اگر ایستاده نمیرم لااقل نشسته میمیرم . صبح هفدهم محرم انگار حالش بهتر شد . یک فنجان چای خورد و یک تخم مرغ که کنار آتش عسلی شده بود . و بلند شد و ایستاد .       السلام علیک یا ابا عبدلله السلام علیک یا امیرالمومنین السلام علیک یا ابا صالح المهدی . اشهد ان لا اله الا الله . اشهد ان محمد رسول الله . این آخرین جملاتی بود که به زبان آورد و به یک باره درهم فرو رفت . ابتدا روی دو زانو نشست خیلی مودبانه و بعد افتاد . همسایه ای که برای عیادت آمده بود دندان مصنوعی اش را از دهانش بیرون آورد . چشم هایش را بست انگشتها و شست پایش را بست پایش را به سمت قبله گرداند گرچه چندان هم با قبله فاصله نداشت .

گریه و شیون بلند شد . بزرگترین فرزند خانواده – البته غیر از آن که ازدواج کرده و رفته بود – 13 سال داشت و کوچکترین 6 ماه .

همسایه ها آمدند و او را به غسالخانه بردند غسل و کفن کردند و سپس دفن. هنوز ظهر نشده بود که صالح و بقیه بستگان در خانه بودند . یکی از فامیلها شال سیاهی به گردن صالح گره زد و مشتی بر سر او فرود آورد و گفت : خاک بر سرت شد یتیم شدی ، بی کس شدی ، بی پناه شدی حالا میخواهی چکار کنی ؟ دیگر هیچ کس حتی رعیتی هم به تو نمیدهد .

ظهر معلم ده به خانه آنها آمد تسلیت گفت ، دلداری میداد و البته نمکی هم بر زخم پاشید که

-        اگر من بودم تنفس مصنوعی میدادم و نمیگذاشتم بمیرد .

صالح البته میدانست که کار از تنفس مصنوعی و غیره گذشته است و هیچ راهی وجود نداشته . کسی به فکر نبود که قاری خبرکند و البته روستا هم قاری قرآن برای مراسم نداشت . آشنایی از آبادی دو فرسخی که خبر را شنیده بود خودش آمد و از ساعت 2 بعد از ظهر تلاوت قرآن را شروع کرد . سوم . هفتم و چهلم گذشت . تا چهلم کسی در آن خانه نخوابید همه به خانه عمه صالح میرفتند و شب را آنجا میخوابیدند . پس از چهلم مادر صالح چادر را به کمر گره زد و رو به فرزندان گفت :

-        پدرتان مرد ، تمام شد ، چهلم رد شد و من شما زنده ایم و باید زندگی را ادامه دهیم . اگر میخواهید پدرتان راضی باشد به خانه برگردید و کار کنید .

خواهرها مشغول قالی بافی شدند و صالح را همسایه که در معدنی نزدیک ده کار میکرد با خود به معدن برد . روزی 50 ریال مزد میدادند . صالح مشغول کار کردن شد . یاد گرفته بود که اگر با جدیت کار نکند اخراجش میکنند . با پیک کار میکرد . وزن پیک بیش از وزن صالح بود و لی او تسلیم نشد .

 در دل کار فرو میرفت و هرچه کار سخت تر بود بیشتر لذت میبرد .

به امید بود . به امید اینکه مثل پدرش معدن کار نشود و ریه اش از خاک سرب پر نشود .

 معدنی که کار میکرد بی خطر بود و خطر مریضی نداشت .

صالح جمعه ها هم  کار میکرد .با پسر همسایه روزهای جمعه میماندند و ماشینهایی که صاحبانشان حرص پول داشتند می آمدند . صالح و رفیقش ماشین را با بیل از ماده معدنی پر میکردند و هر کدام مزد یک روز کار میگرفتند . 15 روز از تابستان مانده بود که صالح کار را تعطیل کرد و به خانه برگشت . روزها که در معدن کار میکرد شبها بیکار بود . در دل بیابان و آسمان پر ستاره و البته گاه گاهی زوزه شغال و گرگ و ... ولی فرصت خوبی برای فکر کردن داشت .

صالح حالا پول داشت و تجربه کار کردن . نقشه ها کشیده بود ولی هنوز کسی از نقشه او خبر نداشت . صالح روز 15 شهریور سال 1353 به خانه برگشت .         

 

بگو مگوی پدر و مادر مثل همیشه بی نتیجه پایان یافت و مادر مثل همیشه کوتاه آمد و اگر کوتاه نمی آمد صالح فکر میکرد که هرگز که این درگیری لفظی تمام نمیشد . پایان بگو مگوی پدر و مادر مصادف شد با باز شدن چشمان صالح . خمیازه ای کشید و کش وقوسی به بدن داد و از رختخواب بیرون آمد . البته رختخواب که چه عرض کنم ! کسی به او چیزی نگفت چون بر اثر درگیری لفظی او را فراموش کرده بودند .

لب جوی آبی که تا منزلشان 20 قدم بیشتر فاصله نداشت – و صالح بارها و بارها شمرده بود .البته وقتی کوچکتر بود این فاصله 35 قدم بود ولی حالا 20 قدم شده بود البته با قدم های فعلی صالح – رفت و دست و صورتش را شست و به خانه آمد فنجانی چای – البته نه با قند که با خرما – نوشید ، تکه ای نان با مشک کوچکی از آب برداشت ، چوب چوپانی را بدست گرفت و گوسفندان را به صحرا برد .

کار هر روزش بود و نباید کسی به او یادآوری میکرد . از حدود 200 متری ده مرتع شروع میشد و گوسفندان شروع به چرا میکردند . اگر بوته علف نرمی پیدا میشد قوچی که از همه پر زورتر و بزرگتر بود به سراغش  میرفت و به حیوانات دیگر اجازه نزدیک شدن نمیداد . صالح اینها را میفهمید و در دلش غمی بزرگ لانه میکرد که چرا بزغاله کوچک نمیتواند از این علف نرم بخورد . و البته به ذهنش میرسید که ارباب ده نان گندم و گوشت و برنج و ... میخورد ولی در خانه آنها سالی یکبار آن هم شب عید پلو درست می کنند پلویی که نصفش رشته است و ربع آن ارزن و در بقیه سال نان جو و تخم مرغ و ماست که خودشان تولید میکنند و البته اگر گوسفندی مریض شده و از ترس تلف شدن ذبحش کنند ممکن است آبگوشتی هم گیر او بیاید و بعضی مواقع گرده ( قلوه ) آن هم اگر ارباب متوجه نشود و برای نوه اش نبرد .

از دست صالح کاری بر نمی آمد . حسنی که داشت این فکرها آنچنان سرگرمش میکرد که نمیفهمید کی به آبگاه رسیده است . تا گوسفندان آب بخورند و استراحت کنند صالح هم نانش را در آب خیس میکرد و میخورد . البته گاهی همراه  نان خرما یا سنجد یا کلاهو و یا کشک هم داشت . بعد از ظهر گوسفندان خودشان حرکت میکردند و صالح هم دنبالشان . در بیابانها به کوهها و دره ها و تپه ها و بوته ها نگاه میکرد و با خدا راز و نیاز داشت .

خدایا تو که جهان به این وسیعی داری  کوه ها ی به این عظمت ، بوته های به این سبزی ، درختان به این تنومندی آیا برایت سخت است که صالح را درسخوان کنی .

وقتی به خانه میرسید بسیار اتفاق میافتاد که از خستگی خوابش میبرد ، بدون شام . و تازه مگر شام چه بود . وقتی شام خوبی داشتند عدسی بود با نان جو یا نان ارزن . صالح خیلی زود به خواب میرفت و خیلی هم خواب میدید . نصف خوابهایش مربوط به گوسفندان و بیابان و نصف دیگرش که احتمالا در خواب و بیداری بود رویای درس خواندن و معلم شدن . خودش هم نمیدانست چرا میخواهد معلم شود ولی خواسته اش این بود . کار تابستان صالح چراندن گوسفند بود و دعا میکرد تا اوائل مهر بالاخره مادرش بر پدر غلبه کند و او به مدرسه برود . مهر رسید ولی هرگز پدر کوتاه نیامد .      

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 125 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان